مهد کودک
ب سم الله ، بالاخره شنبه از راه رسید و بیتا جون رو برا مهد کودک "رضوان" بردم و ثبت نامش کردم، صبح زود با کلی ناز و ادا از خواب بیدارش کردم ، صورتشو شستم اما دستاشو نذاشت که بشورم،اوردمش سر میز صبحونه یه کیک با یه لیوان شیر خورد.بعد موهای نازشو شونه کردم ، گل سر خوشگلی گذاشتم تو موهاش و لباساشو که از شب قبل آماده گذاشته بودم کنار رو تنش کردم،به همین راحتی دختر عزیزمان بیتا رو از زیر قرآن رد کردیم و با بوسه بر قرآن سوار ماشین شدیم،رسیدیم مهد رضوان.عکس العمل بیتا جالب بود اولش که کمی گریه کرد و می گفت بابا هم بیاد داخل و با نشون دادن تاب و سرسره هایی که از تو پیاده رو معلوم بود از یادش بردم که بابا هم بیاد تو. وقتی وارد سالن مهد ش...
نویسنده :
ما دو نفر
12:55